نگاه خانوم

نگاه خانوم | دی ۱۴۰۳

سمیه تاج الدین
نگاه خانوم

آفرینش خزه‌ها

در چشمان من جای داری آن هم وقتی بی مقدمه شعر می‌آویزی بر گردن ستاره‌ها. آن هم ستارگانی که بی محابا روی کویر خیمه می‌زنند و به کامروایی زمین غبطه می‌خورند که تو را دارند.

ستاره‌ها دورترین دوستان من‌اند. گاهی لابه‌لای ابرها می‌رقصند و گاه در شیشه‌ی پنجره آفتاب می‌شوند تا من از لای اجزای شیشه خدای نور را ببینم که لبخند می‌زند و اگر فرصت کند دستی تکان دهد.

خدای من از اینجا تا شهر فیروزه‌ها نور در مشت‌هایش دارد و به آفتاب فخر می‌فروشد. گاهی بی هوا پایش را در خواب‌هایم می‌گذارد و مرا به دست صبح می‌سپارد. همیشه عدالت از تسبیحش پیداست، وقتی دانه دانه لحظه‌های مرا به تقدیر تو پیوند می‌زند.

می‌داند چگونه مرا از ناکجای زندگی به بی هویت ترین رسوم بشر برساند. می‌داند رو به کدام قبله می‌ایستم و چگونه واژه‌های تورات را در قرآن پیدا می‌کنم و گاهی به انجیل می‌اندیشم که ارمغان بادهای سرگردان است.

می‌داند گاهی وقت‌ها باران که می‌بارد دعا می‌خوانم. دعاهایی که از ذهن حوا گذر کرده و تا عصر برزخ کش آمده و با عطر ترنج یکی شده.
خوب می داند دعاهایم در عصر عصیان و دود روی درختان سپیدار قامت بسته‌اند و قد دوست داشتنم رشد کرده‌اند.

بعید می دانم تا به حال کسی پیدا شده باشد و قد من، درست قد من دوستت داشته باشد.
آخر عاشقی دیوانگی می‌خواهد. اندکی بوسه و تا ابد چشم. چشم می‌خواهد تا تماشایت کند. تا به زیر و بم خطوطی که از لایه‌های درون مغزت عبور می‌کند چشم بدوزد. اندکی جسارت می‌خواهد تا از ماه بالا رود و از درخت همسایه پایین بیاید.

گاهی که بیکار می‌شوم به آفرینش خزه‌ها خیره می‌شوم و به پیچیدگی سوگندهایی می‌اندیشم که دارند تبدیل به حسرت می‌شوند.

وقتی رها بودن را تجربه کردم شعر را بغل می‌کنم و برای هر ترانه آغوش می‌شوم. می‌دانم تو بودی که شعرهایت را بر گردن ستاره‌ها آویختی.
"سمیه تاج الدین"

📚#نثر
✍️#سمیه_تاج_الدین
🌸
@
negahebahar


موضوعات مرتبط: یادداشت های روزانه
برچسب‌ها: یادداشت های روزانه

تاريخ : جمعه بیست و یکم دی ۱۴۰۳ | 18:24 | نویسنده : سمیه تاج الدین |

مسابقه‌ی بُزکِشی

دیروز شبکه‌های تلویزیون را بالا و پایین می‌کردم.انگار برق زده باشد وسط دیش و آن را نصف کرده باشد، یک سری از کانال‌ها پریده بود. در همین بالا و پایین کردن‌ها دنبال گنج بودم. بدون نقشه. دنبال شبکه‌ای تازه می‌گشتم که اخبار و فیلم و موسیقی نباشد. شبکه‌ای که نخواهد جنس‌های مانده‌اش را به قیمت چند برابر و با تخفیف‌های کذایی به خورد بیننده بدهد. در همین تنظیمات روی یک شبکه‌ی افغانی متوقف شدم.

تعداد زیادی اسب، به صورت نامنظم، وسط زمینی جمع شده بودند. همین کنجکاوم کرد. کمی که گذشت فهمیدم دارند مسابقه می‌دهند. مسابقه‌ی بُزکِشی. تا به حال اسم این مسابقه را نشنیده بودم، حتی در فیلمی هم ندیده بودم. توقعی نیست، آدم فیلم بینی نیستم.

مسابقه به این صورت بود: دو تیم. هر تیم ده نفر بودند و هر کدام سوار یک اسب. یک تیم لباس نارنجی. یک تیم لباس آبی. روی زمین عروسکی پوشالی شبیه بزی بدون سر بود. شبیه گونی که دست و پا داشته باشد. هر تیم باید همینجوری که سوار اسب بود، بز را از زمین برمی‌‌داشت و داخل گل یا دروازه یا اسمی که گزارشگر استفاده می‌کرد - دایره حلال - می‌انداخت.

یک بازی هیجانی و تیمی که برای مدتی مرا پای تلویزیون نگه داشت.

سوارکارها دور بزی که روی زمین افتاده بود، جمع می‌شدند و نمی‌گذاشتند حریف بز را ببرد. هر تیم سعی داشت در یک فرصت مناسب بز را از روی زمین بردارد و به سرعت سمت دایره حلال بتازاند. تیم حریف هم باید یا بز را می‌گرفت یا اسب را به خارج از زمین بازی هدایت می‌کرد.

دو نیمه ۴۵ دقیقه‌ای بود تقریبا.
بازی تمام شد. تیم پطرو نمی‌دانم چه از تیم بلخ برد. آن هم سه بر صفر. معلوم بود تیم بلخ تیم قوی‌ای بود و گزارشگر و تماشاچیان انتظار این باخت را نداشتند؛ اما متاسفانه باخت و من هم مثل تماشاچیان مردی که روی سکو نشسته بودند، از روی مبل ناراحتی و تاسف خودم را با گفتن "حیف شد که باخت" بروز می‌دادم.

در همین مدت طرفدار تیم بلخ شکست خورده شده بودم. نمی‌دانم چرا طرفدارش شده بودم؟ شاید پیشینه‌ی تاریخی بلخ بیشتر از پطرو نمی‌دانم چه بود. شاید کلمه‌ی بلخ مرا یاد تمدن‌های کهن و ایران باستان می‌انداخت. شاید من به آنجا تعلق داشتم. فارغ از مرزهای تاریخ و جغرافیا.

امروز زدم در گوگل تا اطلاعاتم را درباره‌ی این مسابقه‌ی عجیب تکمیل کنم که این‌ها را فهمیدم:
"این بازی در میان بیشتر اقوام افغانستان رایج است. در شمال افغانستان علاقه‌مندان زیاد داشته و به عنوان ورزشی فرهنگی در میان این مردم شناخته می‌شود. در حال حاضر به جز ولایات جنوبی در ۲۸ ولایت افغانستان تیم‌های منتخب وجود دارد.
روس‌ها آن را در کشورهای آسیای میانه جزء بازی‌های خشن و ممنوع اعلام کرده بودند. در این بازی امکان شکستن دست و پا زیاد است و بعضاً چاپ اندازها جان خود را از دست می‌دهند....

لاشه‌ی مورد استفاده در بزکشی معمولاً ذبح شده و دست و پاهایش از زانو به پایین قطع می‌شود. لاشه را برای سفت شدن حدود ۲۴ ساعت قبل از بازی در آب سرد می‌خوابانند. گاهی برای افزودن بر وزن لاشه درون آن را پر از سنگ می‌کنند.

بزکشی در افغانستان در دوران طالبان متوقف شده‌بود، چرا که آن را بیشتر به دلیل بازی با لاشه یک حیوان حلال گوشت، کاری غیراخلاقی می‌دانستند. هرچند این قانون چندان رعایت نمی‌شود...."

نکته‌ی جالب این بود که گزارشگر اسم هر سوارکار را که می‌گفت یک پهلوان هم به آن اضافه می‌کرد. و من با شنیدن هر باره‌ی اسم پهلوان چهره‌ی سوارکار را از لای کلاه جستجو می‌کردم تا بهتر و دقیق‌تر بتوانم با چهره‌ی پهلوانان باستانی خودمان مقایسه کنم. دنبال وجه تشابهی می‌گشتم که چیزی نمی‌یافتم.

وقتی اطلاعات تکمیلی را خواندم تا مدتی داشتم فکر می‌کردم آنچه که دیدم لاشه‌ی یک بز بود یا کیسه‌ی پوشالی؟ اگر می‌دانستم آنچه که روی زمین افتاده یک بز ذبح شده است، نه یک کیسه‌ی دست و پا دار، باز هم بازی را با جدیت دنبال می‌کردم یا رهایش می‌کردم و یک ایش ناقابل هم می‌گفتم؟ دفعه‌ی بعد چه؟ آیا باز هم حاضرم این بازی را تماشا کنم یا اول به آن کیسه یا بز ذبح شده دقیق می‌شوم؟ هیجان تماشای بازی و دنبال کردن علاقه‌ی یک ملت بهتر است یا عبور از لاشه‌ای که روزگاری جان داشت؟
"سمیه تاج الدین"


📚#جستارنویسی
✍️#سمیه_تاج_الدین

🌸
@negahebahar

ای کاش تفنگ می‌گرفتی، نه قلم
در دست فشنگ می‌گرفتی، نه قلم

این‌جا قلم از تفنگ، جرمش بیش است
باید سرِ جنگ می‌گرفتی، نه قلم

شعر: #محمدبشیر_رحیمی
شاعر افغان. زاده‌ی بلخ.


موضوعات مرتبط: یادداشت های روزانه
برچسب‌ها: یادداشت های روزانه

تاريخ : جمعه هفتم دی ۱۴۰۳ | 18:56 | نویسنده : سمیه تاج الدین |
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.